دست و چپ و راستمو که شناختم،
تو راهم یه بنده خدایی میگفت (باقالی بخور کشتی بگیر)یا (مرحم سینه شلغم) و…یه دو پر شلغم روی کاغذباطله دفترمشق بچه ها و یه کمی نمک.زمستون تموم میشد و سر و کله(گل بهاره سمنو) پیدا میشد
و میفهمیدم بهار اومده و بابام کل اهل خونه رو میبرد واسه خرید لباس عید و بعد از کلی راه رفتن تو بازار و شهدا با کلی جعبه کفش و لباس،با غرهای مامانم که آی ظهر شد و ناهار نداریم میرفتیم و کباب ووریرد رو با دوغی که تو کاسه میریختن پیش (غلامعلی کواوی)میخوردیم
ومنتظرشب عید با فشفشه سیمی هایی که بوی باروتش رو دوست داشتم و بزرگترایی که تو قوطی شیرخشک کاربید میترکوندن. عید میشد و ذوق زده ده بیست تومن عیدی و پیک شادی که به سرعت باد تو یه روز پر میشد و استرس 14فروردین…
بهارم میگذشت و تابستونای کودکی من که با کار کردن سه ماه در مغازه بابام تو بازار شروع میشد. تابستونایی که با محرم گره خورده بود و لذت شبای(سواخونه)وچراغ قوه بدست تو کوچه های تاریک بدنبال خونه ایی که بجای چایی، شربت و یا شیرکاکائو بدن با رمز ورود(قلیچه یا قولوچه) و داشتن زنجیر دسته فلزی بجای چوبی جز لاکچری هامون بود
و سلام کردن به لات های بامرامی مثه هوشنگ دلبر و….جز افتخاراتمون.
ولی این همه تابستون نبود و عصرای جمعه سبد و کلمن بدست سوار اتوبوس بنزهای قدیمی پیش بسوی کمربندی و شهربازی و هیجان سوار بر چرخ وفلکشم بود.تابستون جاشو به اول مهر و مدرسه و زلزالک و کتاب و دفتر نو میداد که طی یه عملیات سخت توسط روزنامه باطله و پلاستیک جلد میشدن و….
روزای خوب بچگی مثل برق گذشت و تو بچگی تصوری از بزرگ شدن نداشتم و آدمای شهر من یکدست و مهربون بودن و فکر میکردم تا ابد همینه.
تا اینکه بزرگ شدم و افسوس…..آدمای شهرم اون آدم مهربونا نبودن و غریبه، همه فکر پول و خونه و ماشین و مال اندوزی دیگه شهرم طراوت بچگیهامو نداشت
و نه دیگی برفی که بقول قدیمیا پارو رو بشکونه و نه دیگه لات بامرامی و……
منن ارسالی آقای مهدی قریب دوست
برای کانال ” بروجرد قدیم” @farhadbrj