شعر از فریدون مشیری
حریق خزان بود
همه برگ ها آتش سرخ
همه شاخه ها شعله زرد
درختان همه دود پیچان
به تاراج باد
و برگی كه
می سوخت
می ریخت
می مرد
و جامی سزاوار چندین هزار آفرین
كه بر سنگ می خورد
من از جنگل شعله ها می گذشتم
غبار غروب
به روی درختان فرو می نشست
و باد غریب
عبوس از بر شاخه ها می گذشت
و سر در پی برگ ها می گذاشت
فضا را صدای غم آلود برگی كه فریاد می زد
و برگی كه دشنام می داد
و برگی كه پیغام گنگی به لب داشت
لبریز می كرد
و در چشم برگی كه
خاموش…
خاموش…
می سوخت
نگاهی كه نفرین به پاییز می كرد
حریق خزان بود
من از جنگل شعله ها می گذشتم
همه هستی ام جنگلی شعله ور بود
كه توفان بی رحم اندوه
به هر سو كه می خواست
می تاخت
می كوفت
می زد
به تاراج می برد
و جانی كه چون برگ
می سوخت
می ریخت
می مرد
و جامی سزاوار نفرین كه بر سنگ می خورد
شب از جنگل شعله ها می گذشت
حریق خزان بود و تاراج باد
من آهسته در دود شب رو نهفتم
و در گوش برگی كه خاموش می سوخت گفتم
مسوز این چنین گرم در خود مسوز
مپیچ این چنین تلخ بر خود مپیچ
كه گر دست بیداد تقدیر كور
ترا می دواند به دنبال باد
مرا می دواند به دنبال هیچ