آقا
اجازه؟! از آنجا كه از ما خواسته اید كه در رابطه با رفتار پدران مان در
منزل انشا بنویسیم، لذا با اجازه تان مثل همیشه برای نوشتن این انشا
خواستیم از بابا جونمون كمك بگیریم اما نشد!
بابا جونمون دیگه مثل قدیم نیست كه شبها بنشیند و شاهنامه و یا كتاب بخواند.
از
سر شب تا موقع خواب، گوشی موبایلش را طوری كه ما نتوانیم صفحه اش را
ببینیم در دست می گیرد و با خواندن پیامك های “وایبر” و “واتس آپ” و هزار
كوفت و زهر مار دیگر خودش با خودش هِر و هِر می خندد.
بعضی وقتها
رنگ رویش سرخ و سفید می شود و بدون اینكه حواسش باشد در حالیكه لبخندی می
زند ناگهان از زبانش در می رود و خودش با خودش می گوید: خدا بگم چكارت كنه ،
با این جوكی كه فرستاده ای!
آقا اجازه! اون اوایل مادر بزرگمان فكر
می كرد كه بابا جونمون زده به سرش كه خودش با خودش حرف می زند و بعضی
وقتها قاه قاه می خندد! حتی یك شب با چاقو دور بابا جونمون را خط كشید و
برای شفای باباجونمون دعا می خوند!
غافل از اینكه مادر بزرگ مان
نمی دانست كه بابا جونمون دیگه به جای شاهنامه خوندن، پیامك های ارسالی
دوستانش را كه تمامی هم ندارند می خواند و بعضی وقتها هم بعد از دیدن یك
پیامك، زیر لب غُر می زند و می گوید: اَه، اَه، این كه تكراری است!
آقا اجازه؟! بابا جونمون بعضی وقتها هم از كوره در می رود و می گوید: سگ به گور پدر… این گوشی كه هنگ می كند!
در
این مواقع مادرمان خودش را سریعا از آشپزخانه به ما می رساند و می گوید:
تا دو سه ساعت آینده با باباجونتون حرف نزنید وگرنه برق هنگ شدن گوشی اش
شما را خواهد گرفت.
آقا اجازه؟! در این مواقع من و خواهر برادرهایم برای اینكه جلوی چشم بابا جونمون نباشیم، سوراخ موش می خریم صد هزار تومان!
البته
یكی دو دقیقه بعد بابا جونمون درحالیكه سعی می كند خود را خونسرد نشان
بدهد با صدا زدن نام من یا یكی از خواهران و برادرانم عاجزانه درخواست كمك
می كند و می گوید: عزیز دل پدر! نمی دونید چطور می شود ویروس این گوشی صاحب
مُرده را از بین ببرم؟!
آقا اجازه؟! اگر در اینگونه مواقع بگوئیم
بلد نیستیم! منزل مان به صحنه جنگ جهانی دوم شبیه می شود! و در حالیكه
پدرمان از فرط عصبانیت اینكه چند دقیقه ای است نتوانسته در “وایبر” و “واتس
آپ” پیامك های دوستانش را بخواند به مرز زبانم لال سكته قلبی رسیده! نعره
زنان فریاد می زند: پس این چه درس است كه شما می خوانید كه بلد نیستید این
گوشی من را درست كنید؟!
در اینگونه مواقع بازهم مادرمان با چشم و
ابرو به ما می فهماند كه بهترین راه، همان فرار به سوراخ موش های مان است و
اینكه جلوی چشم پدرمان نباشیم!
آقا اجازه؟! البته بعد از اینكه
بابا جونمون گوشی اش را بعد از دو سه بار روشن و خاموش كردن مثل ماشین های
هندلی قدیمی راه انداخت: در حالیكه لبخند عمیقی بر لبانش نقش می بندد، باز
هم خودش با خودش حرف می زند كه: هنوز هم خودم! كه هنر از دست و پایم می
بارد! ادعا ندارم، اما از هر انگشتم یك هنر می بارد!
و بعد در
حالیكه دنبال بهانه ای است دق و دلی اش را بر سر ما خالی كند، ادامه می
دهد: خیر سرشان درس خوانده اند! بلد نیستند گوشی موبایل پدرشان را درست
كنند، حیف این همه پول كه برای كودكستان و مدرسه شما می پردازم!
آقا
اجازه؟! البته یكی دو دقیقه بعد بابا جونمون كه سرگرم خواندن پیامك های
دوستانش می شود، فراموش می كند كه حرف هایش را ادامه بدهد و حتی موقع شام
خوردن هم كه مامان مان برای هزارمین بار به بابا جونمون می گوید: مرد، غذا
سرد شد بیا شامت را بخور! در حالیكه سرش تا روی صفحه موبایلش خم شده، جواب
می دهد: می آم، می آم، یه دقیقه صبر كن زن! بذار اینو ارسالش كنم، می آم،
می آم!