طنز اجتماعی / مراسم ختم و فاتحه است یا خواستگاری و شادی؟!

طنز اجتماعی


 مراسم ختم و فاتحه است یا


خواستگاری و شادی؟!



(مطمئن نیستم !!!!! اما فکر می کنم از این اتفاقات در استان ما زیاد

پیش می آید )

نوشته : فرهاد داودوندی – بروجرد :

– حاج بابا  ! مامان  دَم  در با شما کار داره !

به مامانت بگو ، توی مراسم ختم و فاتحه  هم دست از سر من بر نمی داره !

– مامانم میگه کار ضروریه !

اومدم !

و حاجی عصا به دست ، عازم دم در میشود !

زن اینجا هم دست از سر من بر نمی داری ؟ مگه نمی دونی مراسم فاتحه است ، چیکارم داری ؟


خوبه ! نمی خواد جنابعالی از صاحب عزا ها بیشتر عزا بگیری ، بیا نگا کن
زناشون همه سرخاب سفیداب مالیدن و انگار از دماغ فیل افتادن !

زن به تو چه مربوطه ؟ حالا اومدی که همینا رو به من بگی ؟

– نه ! اومدم بگم ، دختر حاج عباس رو بنداز زیر نظر !

یعنی چه ؟! آخه توی مراسم ختم ، دختر حاج عباس رو برای چی بندازم زیر نظر ؟!

– هی ختم ، ختم نکن برام ! مگه نمی خوای فرزاد پسرمون سر و سامون بگیره ؟!

البته که می خوام !


خوب حاجی جون ! این دختر حاج عباس ،  وصله خوبی برای  آقا فرزاد پسرمونه !
یه تیکه خانومه ، ببین اگه پسند می کنی تا با خاله هاش سر صحبت رو باز کنم
!

زن ! آخه وقت گیر آوردی ؟! توی مراسم فاتحه ، می خوای برا پسرمون ، خواستگاری کنی ؟!


پس تو چجور پدری هستی ، چطور توی این یکهفته حواست رو نمی دی به پسرمون ،
نمیبینی هر وقت میگن استکان خالی چائی مردها رو یکی بیاره ، سریعا  پسر گلم
، مثل دونده های سرعت ، میپره سینی رو میاره و فقط هم طوری استکان ها رو
میاره که اونا رو بده دست دختر حاج عباس !

ای
ناقلا ! من میگم چرا این پسره تن و لش ، اینقدر زرنگ شده و هر که می خواد
کاری انجام بده ، سریعا میگه بزاریدش برای من  ؟! اما ای زن ! به فرزاد
بگو   مراسم فاتحه است ، آبرو ریزی نکنه !

– خوبه توام با
مراسم فاتحه ات ! بیشتر به عروسی شبیه شده تا به مراسم عزا ! همه با لباس
های آنچنانی آمده اند و اینقدر هم زنهاشون با فرچه رنگ و بتونه مالیدند به
لپ ها و ابروهاشون که اگه یه غریبه بیاد داخل ، فکر می کنه اومده عروسی پسر
افتخار السلطنه ! 

خدا بگم
چیکارت کنه زن ! که اینجا هم از غیبت کردن و پشت سر دیگران حرف زدن دست بر
نمی داری ! باشه برو تا بعدا در رابطه با دختر حاج عباس با هم بیشتر صحبت
کنیم !

– راستی حاجی !

 – باز چی شده ؟

– به این آقایون بگو صدای خنده شون هفت حیاط را گرفته توی سر ! یک کمی آرام تر بخندند !

پسر اسمال آقا داره برا همه خاطرات خنده دارش در زمان سربازی را تعریف می کنه !

– حاجی ، شما اومدید مراسم ختم و فاتحه ! یا دلقک آوردید براتون معرکه بگیره !

 – زن
، خوب دیگه حوصله همه سر رفته ، یکهفته است ، همه مون از صبح تا شب میائیم
میشینیم اینجا تا آخر شب ، خوب چقدر از آن مرحوم حرف بزنیم ؟! یک کمی
تفریح و خنده هم بد نیست !

 – وای بلا به دور ! یعنی شما ، مردها ، توی مراسم ختم و فاتحه جوک برای هم تعریف می کنید ؟

راستش
، از آنجا که حرفهای جدی مون ، سریعا تمام می شود ، و حرفی هم برای گفتن
با همدیگر نداریم ، یکی شروع می کند به حرفهای با نمک گفتن و بقیه هم سیر
دل ، می خندیم !

 – از روح اون مرحوم خجالت نمی کشید ؟

زن ، چرا حرف حساب حالیت نمیشه ؟! مُرده فاتحه می خواهد و زنده زندگی !

 – حالا دیگه برای شما مردها  ، خنده و بگو بخند در مراسم فاتحه ، خوبه ؟ اما برای ما زنها غیبت کردن بده ؟!

– ای
زن ! چرا حرف حساب حالیت نمیشه ؟ ما یکهفته است کار و زندگی مون تعطیله و
دور هم نشسته ایم ، اگر یک لبخند هم نزنیم که دق می کنیم !


حاجی ! از کی تا حالا به صدای قهقهه میگویند ، لبخند ؟ اونم  صدای نکره
قهقهه  ده بیست تا مرد با همدیگر ؟! لااقل از روح اون مرحوم خجالت بکشید !

خوبه ، حالا دیگه نمی خواد ما مردها رو درس اخلاق بدهی ! برو پیش زنها !

– حاجی !

باز چی شد ؟

– میگم بعد این مراسم ، کابینت آشپزخونه رو عوض کنیم ؟

زن ، خجالت بکش ، از روح این مرحوم لااقل شرم کن ، آخه توی مراسم ختم ، دیگه حرف نیست که تو از عوض کردن دکور آشپزخانه حرف میزنی ؟!


حاجی ، بخدا ، توی مجلس زنها ، همشون دارن از ” ام دی اف ” ، ماشین آخرین
مدل دامادشون ، خونه تازه خریداری شده شان ، عروس فلانی که تا الان بچه دار
نشده ، آخرین مدل کیف و کفش زنانه ، النگو و سرویس های طلائی که در ارزانی
طلا خریده اند ،  حساب بانکی شوهرشون ، و اینجور چیزها صحبت می کنند ،
حالا خیلیه از تو بخوام بعد این مراسم ، دستی به سر و گوش آشپزخونه مون
بزنی ؟! من که دیگه نمی تونم توی اون آشپزخونه زندگی کنم ! اگر درستش نکنی
میرم خونه بابام اینا !

چی بگم ، باشه ، راستی ، یواش یواش ، جمع و جور کن تا بریم سر خونه زندگی مون ! دیگه بسه ، یکهفته است اینجائیم !


چی ؟!!! یعنی حرمت این مرحوم فقط یکهفته بود ؟ ( در حالیکه اشک در چشمان
زن حلقه می بندد ) یعنی خان دائی من ، اینقدر حرمتش کم بود که فقط برای اون
مرحوم یکهفته مراسم بگیرند ، بخدا اگه زن و بچه اش حرمتش رو نگه ندارند و
بخوان مراسم را جمع و جور کنند ، با خرج خودم برا خان دائی ام مراسم میگیرم
! تازه داریم در نبود خان دائی ، یک دلی از عزا ، چی گفتم ؟ تازه داریم
آرام آرام فقدانش را احساس می کنیم ! در ضمن حاجی ! مگه همیشه نمیگی کار و
بار رونقی نداره ! خوب چه جائی بهتر از اینجا که بیاد مرحوم خان دائی ام ،
دور هم بشینیم و تا چهلم آن مرحوم ، یادی از آن مرحوم بکنیم ؟!!!

باشه
پس بلند شو برو ، پیش زنها ، تا منهم برسم بقیه خاطرات پسر اسمال آقا از
سربازیش را بشنوم ، خیلی با حال تعریف می کنه ، از خنده روده بُر میشیم !!!


دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاه شما

گوگل یاهو!