طنز اجتماعی/ راه خدمت به شهرمان از حضور در شورای شهر بعدی می گذرد!

طنز اجتماعی

راه خدمت به شهرمان

 از حضور در شورای شهر بعدی می گذرد!!!


فرهاد داودوندی- بروجرد:

آقا اجازه؟! بخاطر اینکه  موضوع انشای مان را ” طریقه خدمت به شهرمان ” گفته اید، راستش ما هم چند شب قبل برای نوشتن این انشا مثل همیشه از بابا جونمون کمک گرفتیم و ازش پرسیدیم: بابا جوون؟ چجوری می شود که ما به شهرمان خدمت کنیم؟

آقا اجازه؟! بابا جونمون بعد از شنیدن این سوال، چنان نگاهم کرد که نزدیک بود جان از قالب تهی کنم! سپس چنان نعره زد که اول فکر کردم برق ۲۲۰ ولت پدر بزرگوارم را گرفته، اما وسط نعره اش گفت: خدایا من در درگاهت چه گناهی کرده ام که چنین بچه ای نصیبم کرده ای که هیچی حالیش نمی شه؟!

سپس با اشاره به مادرم که با ملاقه دستش سراسیمه از آشپزخانه بیرون زده بود گفت: اون ملاقه را چنان بزن توی سر این بچه نادان که عقلش سر جایش بیاید!

آقا اجازه؟! مادرم که شوکه شده بود خطاب به پدرم گفت: چیکار بچه نازنینم داری؟  که با این حرف مادرم به یکباره انگار کبریت انداخته باشی توی انبار باروت، پدرم رفت هوا و آمد زمین و با عصبانیت زیاد گفت: این بچه هنوز نمی داند که راه خدمت به این شهر از حضور در شورای شهر بعدی می گذرد!!!

مادرم و من که از ترس زبان مان بند رفته بود ملتمسانه نگاهی به پدرم انداختیم.

 پدرم که انگار با دیدن قیافه بهت زده من و مادرم، دلش به حال ما سوخته بود این بار آرامتر خطاب به من ادامه داد و گفت: پسر عزیزم! چرا اینقدر دو ریالی تو کج است که نمی دانی اگر قرار است کسی به این شهر خدمت کند فقط و فقط راهش ورود به شورای شهر بعدی است و بس!

چرا یک کمی نگاه دور و برت نمی کنی تا این همه کاندیدای احتمالی جدید را ببینی که به یکباره دل شان برای زادگاه شان شروع به تپیدن کرده!!! و شب و روز دارند خودشان را در مراسم های فاتحه و عروسی و نشست های مختلف توی چشم بقیه همشهریان می کنند! 

آقا اجازه؟! پدرم مکثی کرد و پس از اینکه نگاهی دیگر به من انداخت، ادامه داد  که: فرزند عزیزم از تو انتظار دارم که برای دور بعد شورای شهر کاندیدا بشوی و با این کار باعث بشوی همه بر و بچه های دور و نزدیک فامیل دست شان در یک جایی بند بشود و در ضمن این شوهر عمه ات هم یک جایی مشغول به کار بشود تا دیگر دست از نق زدن به این عمه بیچاره ات دست بردارد!

 آقا اجازه؟ راستش دلم برای پدرم خیلی سوخت که در پایان با درماندگی نگاهی به من کرد و گفت: فرزند عزیز تر از جانم، من پایم لب گور بند است و امروز و صبح است سر بر بالین بگذارم و فردایش دیگر صبح را نبینم، بیا و به من قول بده برای خدمت به این شهر آستین همتت را بالا بزنی و با حضور در شورای شهر بعد سر و سامانی به استخدام زنان و مردان و بچه های ریز و درشت فامیل! ببخشید، حواسم نبود! سر و سامانی به شهرمان بدهی! 

آقا اجازه؟ راستش خیلی دلم به حال پدرم و دوستان و رفقا و فامیل دور و نزدیکم سوخت و حالا فهمیدم که برای خدمت به شهرمان راهش فقط از حضور در شورای شهر بعدی می گذرد! بنا بر این می خواهم از فردا پس فردا با حضور در مراسم های فاتحه و شادی و همایش ها، یواش یواش آستین همتم را برای خدمت به زادگاهم با حضور در شورای شهر بعدی بالا بزنم!!!  


دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاه شما

گوگل یاهو!