با آهنگی آرام و غم انگیز کارش را شروع کرد. دختر ها و پسرها دور ورش جمع شدن و با لذت گوش می دادند. جوانی سیگاری روشن کرده بود چنان در فکر فرو رفته بود و به آهنگ گوش می داد که انگار کسی جز او در آن اطراف نبود.
زوج جوانی دستان هم را می فشردند به آهنگ گوش می دادند و اشک در چشمانشان حلقه شده بود. همه ویلون زدن مرد را دوست داشتن و هر روز برای گوش دادن به آهنگ هایش جمع می شدند. او همیشه غمناک و دلنشین می زد و درد دلش را با نواختن ویلون تسکین می داد.
مردی میان سال از میان جمعیت جلو آمد و گفت: تور خدا بسه دیگه دلمون گرفت…شاد بزن…آخه تا کی می خوای غمناک بزنی، بخدا اشک همه مون درآمد. مرد نوازنده با آهنگی شاد، ریتم سازش را عوض کرد و دوباره شروع به نواختن کرد. همه برایش دست می زدند و بعضی از جوان ها جلویش می رقصیدند .
کارگری سیگاری از جیب جلیقه کهنه اش درآورد و برایش روشن کرد،گوشه لبش گذاشت . همه در اوج خنده و شادی بودند، ولی چشم های مرد نوازنده خیس بود…
مهدی بیرانوند (روژمان)
برگرفته از مجموعه داستان بالا و پایین شهر نشر داستان