راستی نامم چه بود؟؟ نوشته: محیا سادات موسوی


راستی نامم چه بود؟؟

نوشته: محیا سادات موسوی


دیشب آرام کنار سفره نشسته بودم رنجیده خاطر به دستان پینه بسته ی پدرم چشم دوخته بودم.

مادر سفره را با نظم خاصی چیده بود تکه نانی به دست گرفتم به چشمان اشکبار خواهرم نگاه کردم عجیب رنگ غم میداد.صدای مهیبی کل خانه را فراگرفت خانه به لرزه افتاد نمیدانم چه شد فقط مادرم را به یاد دارم ناخوداگاه به سمت ما آمد دستان لرزانش را به دور ما حلقه کرد…..

دیگر هیچ به یاد ندارم.انگار ساعت ها گذشته که در زیر خروارها خاک مدفونیم چشمانم نای بلند شدن ندارد کورسوی نوری احساس میکنم کسی نزدیکم میشود مرا از زیر خروارها خاک بیرون میکشند…

ای کاش بیرونم نمی اوردند طعم گس مرگ را چشیده بودم دیگر نمیخواستم بارها بمیرم.من زنده و دیگران …چشمان غمبار خواهرم ملکه ی ذهنم شده انشب بهانه ی غذای گرم میکرد.

جنازه اش بر دستانم سنگینی میکند بیا خواهرم غذای گرم رسید…پدرم اما…کاش میگذاشتند من هم طعم تلخ مرگ را در میان دهان خاک الودم حفظ کنم.بالگرد بر زمین نشست دستان سرد مادرم در میان دستانم بود مرا به زور از میان خروارها خاک به داخل بالگرد بردند.

چشمانم تا ابد رو به سوی خانه ی خراب شده مان رو به سوی تیکه سفره ای که نقش پرنگش از زیر اجری نمایان بود ماند….

لبانم قاصر از سخن گفتن پرسیدن نامت چیست اما من چیزی جز نقش سفره ی خانه مان به یاد نمی آوردم جز چشمان خواهرم دستان پدرم خنده ی مادرم…

راستی نامم چه بود؟؟


دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاه شما

گوگل یاهو!