غزلی از استاد محمد حسین رحمانی بروجردی
در رابطه با برادرش استاد مهرداد اوستا
در رابطه با برادرش استاد مهرداد اوستا
خورشید سخن
داغش آتش به دل خسته غمناک زده ست
آه ازین شعله که آتش به دل خاک زده ست
می سزد اهل هنر جامه به تن چاک کنند
زین مصیبت که گریبان هنر چاک زده ست
این همه خون که زند موج به مینای شفق
نقش داغی ست که او بر دل افلاک زده ست
داستان غم خاموشی خورشید سخن
بر لب اهل ادب ، آه شرر ناک زده ست
گلشنان چون که تهی گشت ز گلبانگ هزار
زاغک زار ، فغان بر زِبَر خاک زده ست
نه عجب بر هنر طُرفه عقابی ز حسد
کرکس بی هنری ،شیون خاشاک زده ست
آتش هجر نهانسوز تو ای خسرو حُسن
گونیا شعله ای بر خِرمَن ادراک زده ست
با که گویم غم تو ، ای غم تو مونس جان
مرغ دل بین که به سر ، بی تو چه خاشاک زده ست
ای گرانمایه گُهر ، قدر تو را کس نشناخت
آه از این ره ، که حزف بر گُهر پاک زده ست
مطرب عشق به جز سوز نوای تو نداشت
هر نوایی که در این پرده غمناک زده ست