مراسم ختم و فاتحه است یا
خواستگاری و شادی؟!
پیش
می آید )– به مامانت بگو ، توی مراسم ختم و فاتحه هم دست از سر من بر نمی داره !
– مامانم میگه کار ضروریه !
– اومدم !
و حاجی عصا به دست ، عازم دم در میشود !
– زن اینجا هم دست از سر من بر نمی داری ؟ مگه نمی دونی مراسم فاتحه است ، چیکارم داری ؟
–
خوبه ! نمی خواد جنابعالی از صاحب عزا ها بیشتر عزا بگیری ، بیا نگا کن
زناشون همه سرخاب سفیداب مالیدن و انگار از دماغ فیل افتادن !
– زن به تو چه مربوطه ؟ حالا اومدی که همینا رو به من بگی ؟
– نه ! اومدم بگم ، دختر حاج عباس رو بنداز زیر نظر !
– یعنی چه ؟! آخه توی مراسم ختم ، دختر حاج عباس رو برای چی بندازم زیر نظر ؟!
– هی ختم ، ختم نکن برام ! مگه نمی خوای فرزاد پسرمون سر و سامون بگیره ؟!
– البته که می خوام !
–
خوب حاجی جون ! این دختر حاج عباس ، وصله خوبی برای آقا فرزاد پسرمونه !
یه تیکه خانومه ، ببین اگه پسند می کنی تا با خاله هاش سر صحبت رو باز کنم
!
– زن ! آخه وقت گیر آوردی ؟! توی مراسم فاتحه ، می خوای برا پسرمون ، خواستگاری کنی ؟!
–
پس تو چجور پدری هستی ، چطور توی این یکهفته حواست رو نمی دی به پسرمون ،
نمیبینی هر وقت میگن استکان خالی چائی مردها رو یکی بیاره ، سریعا پسر گلم
، مثل دونده های سرعت ، میپره سینی رو میاره و فقط هم طوری استکان ها رو
میاره که اونا رو بده دست دختر حاج عباس !
– ای
ناقلا ! من میگم چرا این پسره تن و لش ، اینقدر زرنگ شده و هر که می خواد
کاری انجام بده ، سریعا میگه بزاریدش برای من ؟! اما ای زن ! به فرزاد
بگو مراسم فاتحه است ، آبرو ریزی نکنه !
– خوبه توام با
مراسم فاتحه ات ! بیشتر به عروسی شبیه شده تا به مراسم عزا ! همه با لباس
های آنچنانی آمده اند و اینقدر هم زنهاشون با فرچه رنگ و بتونه مالیدند به
لپ ها و ابروهاشون که اگه یه غریبه بیاد داخل ، فکر می کنه اومده عروسی پسر
افتخار السلطنه !
– خدا بگم
چیکارت کنه زن ! که اینجا هم از غیبت کردن و پشت سر دیگران حرف زدن دست بر
نمی داری ! باشه برو تا بعدا در رابطه با دختر حاج عباس با هم بیشتر صحبت
کنیم !
– راستی حاجی !
– باز چی شده ؟
– به این آقایون بگو صدای خنده شون هفت حیاط را گرفته توی سر ! یک کمی آرام تر بخندند !
– پسر اسمال آقا داره برا همه خاطرات خنده دارش در زمان سربازی را تعریف می کنه !
– حاجی ، شما اومدید مراسم ختم و فاتحه ! یا دلقک آوردید براتون معرکه بگیره !
– زن
، خوب دیگه حوصله همه سر رفته ، یکهفته است ، همه مون از صبح تا شب میائیم
میشینیم اینجا تا آخر شب ، خوب چقدر از آن مرحوم حرف بزنیم ؟! یک کمی
تفریح و خنده هم بد نیست !
– وای بلا به دور ! یعنی شما ، مردها ، توی مراسم ختم و فاتحه جوک برای هم تعریف می کنید ؟
– راستش
، از آنجا که حرفهای جدی مون ، سریعا تمام می شود ، و حرفی هم برای گفتن
با همدیگر نداریم ، یکی شروع می کند به حرفهای با نمک گفتن و بقیه هم سیر
دل ، می خندیم !
– از روح اون مرحوم خجالت نمی کشید ؟
– زن ، چرا حرف حساب حالیت نمیشه ؟! مُرده فاتحه می خواهد و زنده زندگی !
– حالا دیگه برای شما مردها ، خنده و بگو بخند در مراسم فاتحه ، خوبه ؟ اما برای ما زنها غیبت کردن بده ؟!
– ای
زن ! چرا حرف حساب حالیت نمیشه ؟ ما یکهفته است کار و زندگی مون تعطیله و
دور هم نشسته ایم ، اگر یک لبخند هم نزنیم که دق می کنیم !
–
حاجی ! از کی تا حالا به صدای قهقهه میگویند ، لبخند ؟ اونم صدای نکره
قهقهه ده بیست تا مرد با همدیگر ؟! لااقل از روح اون مرحوم خجالت بکشید !
– خوبه ، حالا دیگه نمی خواد ما مردها رو درس اخلاق بدهی ! برو پیش زنها !
– حاجی !
– باز چی شد ؟
– میگم بعد این مراسم ، کابینت آشپزخونه رو عوض کنیم ؟
– زن ، خجالت بکش ، از روح این مرحوم لااقل شرم کن ، آخه توی مراسم ختم ، دیگه حرف نیست که تو از عوض کردن دکور آشپزخانه حرف میزنی ؟!
–
حاجی ، بخدا ، توی مجلس زنها ، همشون دارن از ” ام دی اف ” ، ماشین آخرین
مدل دامادشون ، خونه تازه خریداری شده شان ، عروس فلانی که تا الان بچه دار
نشده ، آخرین مدل کیف و کفش زنانه ، النگو و سرویس های طلائی که در ارزانی
طلا خریده اند ، حساب بانکی شوهرشون ، و اینجور چیزها صحبت می کنند ،
حالا خیلیه از تو بخوام بعد این مراسم ، دستی به سر و گوش آشپزخونه مون
بزنی ؟! من که دیگه نمی تونم توی اون آشپزخونه زندگی کنم ! اگر درستش نکنی
میرم خونه بابام اینا !
– چی بگم ، باشه ، راستی ، یواش یواش ، جمع و جور کن تا بریم سر خونه زندگی مون ! دیگه بسه ، یکهفته است اینجائیم !
–
چی ؟!!! یعنی حرمت این مرحوم فقط یکهفته بود ؟ ( در حالیکه اشک در چشمان
زن حلقه می بندد ) یعنی خان دائی من ، اینقدر حرمتش کم بود که فقط برای اون
مرحوم یکهفته مراسم بگیرند ، بخدا اگه زن و بچه اش حرمتش رو نگه ندارند و
بخوان مراسم را جمع و جور کنند ، با خرج خودم برا خان دائی ام مراسم میگیرم
! تازه داریم در نبود خان دائی ، یک دلی از عزا ، چی گفتم ؟ تازه داریم
آرام آرام فقدانش را احساس می کنیم ! در ضمن حاجی ! مگه همیشه نمیگی کار و
بار رونقی نداره ! خوب چه جائی بهتر از اینجا که بیاد مرحوم خان دائی ام ،
دور هم بشینیم و تا چهلم آن مرحوم ، یادی از آن مرحوم بکنیم ؟!!!
– باشه
پس بلند شو برو ، پیش زنها ، تا منهم برسم بقیه خاطرات پسر اسمال آقا از
سربازیش را بشنوم ، خیلی با حال تعریف می کنه ، از خنده روده بُر میشیم !!!