گفت و گو با شهاب حسینی در خصوص «ساکن طبقه وسط» نخستین تجربه فیلمسازیاش
فیلمی شبیه هات چاکلت فلفلی ساختهام!
محمدصادق شایسته/ «ساکن طبقه وسط» فیلمی است که به عنوان اثر یک کارگردان اولی کاملا میتوانید به آن نگاه مثبتی داشته باشید فقط باید تلاش کنید سایه شهاب حسینی به عنوان یکی از موفقترین بازیگران نسل دهه ۸۰ روی اثر نیفتد و فیلم را کاملا مستقل از کارنامه شهاب حسینی بازیگر نگاه کنید. حسینی بسیار تلاش کرده در نخستین تجربه فیلمسازیاش (در صحبتهایش تاکید خاصی بر فیلمساز شدن و نه کارگردان شدن صرف دارد) حرفی بسیار عمیق و اساسی را در سادهترین روایت ممکن به مخاطبش ارایه دهد و خودش هم امیدوار است مخاطب نخستین تجربهاش به همان اندازهیی که فیلمنامه و سرگشتگیهای شخصیت اصلی خودش را درگیر و جذب کرده تحت تاثیر قرار بگیرد. تلاش کردیم در این گفتوگو حرفهایی را بزنیم که بیشتر نشان دهد چرا بازیگر مطرح سینمای ایران بعد از ۱۶ سال از شروع فعالیتش به فکر کارگردانی افتاده آن هم با روایت طنازانه، جدی و فانتزیگونه؛ شخصیتی که «ساکن طبقه وسط» بین همهچیز معلق مانده است!
یکی از دلایلی که خود من به فیلمسازی روی آوردم این بود که به یک سیر شدن یا اشباعی در کار بازیگری رسیده بودم که راضیام نمیکرد. اشباع به این مفهوم که تو مدام دوست?داری همان شوق و شور اولیه را برای کاری که انجام میدهی داشته باشی اما هر?چه جلوتر میروی تعداد آن برانگیزانندهها برای ادامه کار کمتر و کمتر میشود
امروز معنی مخاطب عام مخاطب بیسواد یا کمسواد نیست. الان عامترین مخاطب با مفهومی که در ذهن ما تداعی میشود بسیار با اطلاعاتتر از گذشته شده چون دسترسیاش به هرگونه اطلاعاتی آسانتر شده، چه این اطلاعات در سطح باشد و چه در عمق ولی نمیتوان وجودش را انکار کرد و نادیده گرفت
از اینجا شروع کنیم که «ساکن طبقه وسط» در یکسری مفهومها شباهت عجیبی به فیلم «The Wall» به کارگردانی آلن پارکر و محصول گروه موسیقی پینک فلوید دارد، حتی گریم راجر واترز خواننده مطرح این گروه روی صورت شما و حضور او در این فیلم کنار بسیاری از شخصیتهای دیگر به نوعی این شباهتها را تایید میکند. آیا تفکر پینک فلوید در آلبوم «The Wall» در فیلم «ساکن طبقه وسط» به نوعی ایرانیزه و مجددا ۳۰ سال بعد ارایه شده؟
این فیلم یکی از محبوبترین فیلمهای من است. فکر میکردم فیلم من از آن جنس کار شود ولی هرگز نخواستم یک «The Wall» ایرانی بسازم.
ولی جالب است با اینکه مفهوم یکی است ولی خشونت در کار شما خیلی کمتر از کار «The Wall» است. انگار شما با آدمها و جهان اطرافتان خیلی مهربانترید. چرا؟
خب خداوند به ما عقل، زبان و کلام را داده که بتوانیم برخلاف حیوانات که دایما باید به هم شاخ بزنند یا روی هم پنجه بکشند یا همدیگر را گاز بگیرند مشکلاتی که داریم را با هم مطرح و برطرف کنیم. البته آلن پاکر و پینک فلوید در «The Wall» نگاهی کاملا منتقدانه به آن شرایط و مقوله خشونت دارند. در آن فیلم خشونت به مثابه ژنی مطرح میشود که میتواند نسل به نسل منتقل شود. پسری که پدرش در جنگ جهانی دوم کشته شده میتواند آدمی باشد که در سرگشتگیهای خودش اول به یک خشونت و بعد به یک استصیال برسد.
از زمانی که تصمیم گرفتی فیلم را خودت کارگردانی کنی به هیچ کس دیگری جز شهاب حسینی برای ایفای نقش اصلی فکر نکردی؟
نه و برای این کار هم دلیل داشتم. ریشههای علاقه من به این فیلمنامه در ابتدا به دلیل شوق بازی کردن این شخصیت جرقه زد و رشد کرد. من اگر این نقش را بازی کردم به دلیل یک پیشزمینه ۱۰ سالهیی بود که پشت آن قرار داشت. اگر میخواستم از بازیگر دیگری بخواهم که این نقش را بازی کند باید تمامی پیشفرضها و اطلاعاتی که در این ۱۰ سال پیرامون این شخصیت به دست آورده بودم را به او منتقل میکردم. او هم باید این اطلاعات را میپذیرفت، پردازش میکرد، به یک نتیجهیی میرسید و به من خروجی میداد. آن هم یک خروجی که مورد قبولم باشد. خب این زمان زیادی میبرد و با شرایطی که من داشتم این فیلم را کار میکردم واقعا همخوانی نداشت.
عکس این را هم میتوان تصور کرد یعنی شهاب حسینی اگر «ساکن طبقه?وسط» را کارگردانی کرده به این دلیل بوده که میترسیده کارگردانهای دیگر نتوانند به آن برداشتی که او از این شخصیت رسیده برسند و نتیجه آن چیزی نشود که او در تصورش داشته.
بله، این هم صادق است. در اصل بگذارید این طور بگویم که علت توامان بودن کارگردانی و بازیگری من در این کار ایجاد یک نوع وحدت نظر بین بازیگر و کارگردان بود تا قطعا هیچ?گونه فاصلهیی بین نگاه بازیگر و کارگردان وجود نداشته باشد و همهچیز در اوج تفاهم و یکدستی جلو برود.
این یعنی هیچ چشم سوم و نگاه بیرونیای وجود نداشت که بازیگری شهاب حسینی را نگاه کند و در موردش نظر بدهد؟ چون به هر حال زمانی که هم کارگردان باشی هم بازیگر کمتر به خودت سخت میگیری چون به نظرت هر چه اجرا کنی مورد تایید کارگردان است.
آن لحظهیی که پلان ضبط میشد شهاب حسینی بازیگر بودم و زمانی که پلان را بازبینی میکردم شهاب حسینی کارگردان. بازیگری و کارگردانی را در این کار دو مقوله کاملا جدا تصور کردم تا بتوانم مسیر را درست بروم.
خب این کار خیلی سختی است، چگونه انجامش میدادی؟ چگونه نسبت به خودت سختگیری میکردی؟
زمانی که خواستم کار را شروع کنم بین شهاب حسینی بازیگر و کارگردان یک تفاهمی ایجاد کردم مبنی براینکه هدف هر دو نفر از انجام این کار چیست. شهاب حسینی بازیگر به شهاب حسینی کارگردان گفت که لطفا تکلیف من را روشن کن. به من خط سیر بده. بنابراین شهاب حسینی کارگردان را مجبور کرد که دکوپاژ و هدفش از ساخت فیلم کاملا مشخص باشد. شهاب حسینی کارگردان هم از شهاب حسینی بازیگر درخواست کرد که هیچ تلاشی برای بازی کردن این نقش نکن. تلاش نکن. رئال بازی کن. این نقش را زندگی کن. به خاطر همین در حوزه شخصیتهای مشهوری که در این فیلم دیده میشوند دو جنس بازی وجود دارد. وقتی سزار را بازی میکنم شخصیت من در فیلم است که او را بازی میکند ولی زمانی که چهگوارا را بازی میکنم اندیشه او را نشان میدهم نه شخصیتش را.
با اینکه نوع روایت فیلم پیچیده نیست اما موضوع پیچیدهیی را برای نشان دادن به مخاطب انتخاب کردی. آیا انتظار داری مخاطب عام که شاید این مسائل دغدغهاش نیست با فیلم ارتباط برقرار کند؟ مخاطبی که ممکن است راجرز واترز، بوچلی، کرت کوبین یا چهگوارا را نشناسد یا اگر میشناسند در آن حدی نیست که بفهمد مفهوم استفاده از آنها در فیلم چیست.
به نکته بسیار خوبی اشاره کردید. سالهاست سینما و هنرهای نمایشی ما به لحاظ روانشناسی تاثیرگذاری از مخاطب عام عقب افتاده است و مخاطب عام بیشتر از آن چیزی که فکر کنید از سینما و سینماگر ما پیشی گرفته. این شعار نیست. دلیل بسیار واضحی دارد: وفور اطلاعات. شما نگاه کنید الان همه اصناف کاری با مقوله حساب و کتاب کامپیوتری آشنا شدهاند، در بخشهای مختلف همهچیز بهروزتر شده و اطلاعات بیشتری از همهچیز به راحتی و با کلیک کردن روی چند دکمه کامپیوتری به دست مخاطب میرسد خب چرا فکر نمیکنیم که در زمینه سینما هم دسترسی مخاطب به بهترین محصولات جهان بیشتر شده و اطلاعات مخاطب برای تفسیر همهچیز بیشتر است. امروز معنی مخاطب عام مخاطب بیسواد یا کمسواد نیست. الان عامترین مخاطب با مفهومی که در ذهن ما تداعی میشود بسیار با اطلاعاتتر از گذشته شده چون دسترسیاش به هرگونه اطلاعاتی آسانتر شده، چه این اطلاعات در سطح باشد و چه در عمق ولی نمیتوان وجودش را انکار کرد و نادیده گرفت.
پس با این وفور اطلاعاتی که میگویی این امید را داری که مخاطب با دیدن فیلمت در مورد خیلی چیزها برایش سوال ایجاد شود و به دنبال آنها برود؟
دقیقا. الان مخاطب فیلم من نهایت زحمتی که باید برای رفع سوالش بکند سرچ کردن است، این نعمتی است که دو دهه پیش به این وسعت اصلا وجود خارجی نداشت. زمانی که من نوجوان بودم باید سه هفته این ور و آن ور گز میکردم تا بتوانم به یک آلبوم موسیقی یا یک فیلم مورد علاقهام دسترسی پیدا کنم. الان به راحتی میتوانم منویات و حرفهایم را به مخاطب ارایه دهم چون او میتواند به راحتی در خصوص این منویات با کمترین زحمت و هزینه اطلاعات کسب کند و نکته نفهمیدهیی در ذهنش باقی نماند. حتی مخاطب میتواند حفرههای اثری که به او ارایه میشود را پیدا کند، به اثر نه بگوید، از آن خوشش نیاید و برای این خوش نیامدنش دلیلهای واضحی پیدا کند.
یک بار این جنس سرگشتگی تقریبا عرفانی و فرازمینی شخصیت اصلی «ساکن طبقه وسط» را در «پرسه در مه» بازی کرده بودی، نابغهیی در آهنگسازی که سرگشته آن ملودی خاص و جاودانه شده بود. این دو شخصیت چه تفاوتها و شباهتهایی با هم دارند. چون یک جاهایی واقعا به هم نزدیک میشوند.
به نظرم آبشخور سرگشتگیهایی از این جنس نهایتا یکی است چرا که هر دو در عالم هنر به این سرگشتگی دچار شدهاند. عالمی که خیلی قوانین و قاعدههای مدونی نمیپذیرد و اصلا طغیانهای عالم هنر است که باعث خلق آثار مهم و تاثیرگذار میشود. اگر قرار بود همه رئال نقاشی کنند که امثال ونگوگ و پیکاسو اصلا به وجود نمیآمدند.
یعنی میگویی اگر هنرمند نباشی سرگشتگی برایت به وجود نمیآید و آدمهای عادی جامعه نمیتوانند چنین عوالمی را تجربه کنند؟
فرق هنرمند به معنای کسی که پیشه و کارش هنر است (و گرنه همه آدمها در زندگی عادی خود به نوعی هنرمند محسوب میشوند) با آدمهای عادی این است که آدمهای عادی یکسری استانداردهایی را برای خودشان تعریف میکنند که اگر به آنها برسند تقریبا زندگی خوشایند و خوبی را تجربه خواهند کرد. مثلا اگر کاری داشته باشی، پولی دربیاوری، خانوادهیی تشکیل بدهی، خانه داشته باشی، به مسافرت و تفریحاتی که میخواهی برسی و نیازهایی از قبیل را برآورده کنی از خودت راضی هستی و احساس خوشبختی خواهی کرد، خدا را شکر میکنی و آرزویت بزرگ شدن بچهها و سر سامان دادن آنها و در آغوش گرفتن نوه و نتیجههایت میشود، این را پذیرفتی و اگر سرگشتگی هم برایت وجود دارد در حیطه همین دایره است که چگونه پولدارتر شوم، موفقتر شوم، بچههایم چگونه تربیت شوند یا نیازهایی که دارند را از چه طریقی برآورده کنم. بدی هنرمند بودن این است که ژنتیکی یک تخته آدم باید کم باشد (می خندد)، تو میخواهیسازی را در زندگیات بزنی که کوک کردنش خیلی سخت است. کوک کردن سی تار هندی قطعا از سه تار سختتر است و تفاوت فقط در این است، خب مسلما همزمانی که شما سیتار را به خوبی کوک کنی صدایی از آن برخواهد خواست که از سه تار نخواهی شنید. به همین دلیل هم اگر این نوع سرگشتگیهای فرازمینی بخواهد اتفاق بیفتد قطعا باید یک سررشتهیی در هنر داشته باشد. سرگشتگی یک آدم عادی در تقابل با زندگی عادیاش رخ میدهد در حالی که ممکن است یک هنرمندی امکانات زندگی روزمرهاش خوب باشد ولی راضی نیست، حالش خوب نیست، روحش جاهایی سیر میکند که حتی جسمش را ممکن است خسته کند.
هنرمند واقعی زندگیاش خیلی سختتر از انسانهای عادی است؟
به نظرم بله. اصطلاحا روحش در جسمش نمیگنجد. مثل این میماند لباسی که سه سایز از تو کوچکتر است را بخواهی به زور تنت کنی یا کفشی را بپوشی که پای تو چند شماره از آن بزرگتر است. خب نمیشود. درد میکشی و اذیت میشوی، احساس خفگی میکنی. بعضی ارواح در قالب جسمشان به خوبی جا نگرفتهاند وگرنه این همه بیقراری نمیکردند و شاید هنر تنها وسیلهیی باشد که بتوانند با توسل به آن کاری کنند که روحشان آرام گیرد. بگذارید اینگونه توضیح دهم که هر چقدر وجه جسم به وجه روح بچربد تامین کردن غرایز حیوانی آدمها در اولویت بیشتری قرار میگیرد ولی هر چقدر وجه روح انسان ها (بدون تاکید به نگاه خاص و شاید مسلک عرفانی) غالب زندگی یک نفر شود تعادل به هم میخورد و انسان بیشتر به سمت بیقراری و سرگشتگی میرود چون به راحتی نمیتوان نیازهای روح را برآورده کرد در حالی که این اتفاق برای جسم بسیار راحتتر میافتد. شما تصور کنید الان من در یک اتاق دو در سه محبوس باشم و بدانم که بیرون از این اتاق مردم در حال جشن و سرور و رفت و آمد و خوشحالی هستند. اگر ندانم بیرون این اتاق چه خبر است راحتتر با این اتاق کوچک سر میکنم ولی وای به حالی که بدانم بیرون چه خبر است ولی نتوانم از اتاق خارج شوم!
حالا به نظرم شاه کلید روایت داستان شما در «ساکن طبقه وسط» پاسخ به این سوال است که این سرگشتگی را از ابتدا تو انتخاب میکنی یا برای آن انتخاب میشوی؟ یا به عبارت دیگر تو انتخاب میکنی بیقرار شوی یا ذاتا بیقرار هستی؟
عدم تعادل روحی و نارضایتی روحی زمانی اتفاق میافتد که به یک استاندارد و ثباتی در زندگی نمیرسی. جایی که به ثبات برسی اصطلاحا همهچیز روی غلتک میافتد. در این بین بنده خدا هنرمند واقعی تا آخر عمرش نمیتواند به این ثبات در زندگی برسد. در این بین بعضیها راضی میشوند. مثلا مقام و پستی به دست آورند یا به یک سطحی از معروفیت یا محبوبیت برسند که احساس کنند خب این همان چیزی است که میخواستند. شما انتخاب میکنید که کی سرگشتگیتان تمام شود. شما مشخص میکنید کجا دیگر سیر شدهاید و نیاز جدیدی ندارید.
پس اگر هنرمندی به دورانی میرسد که چیز جدیدی برای ارایه به مخاطب ندارد به دلیل همین سیر شدن و راضی شدن است؟
ببین یکی از دلایلی که خود من به فیلمسازی روی آوردم این بود که به یک سیر شدن یا اشباعی در کار بازیگری رسیده بودم که راضیام نمیکرد. اشباع به این مفهوم که تو مدام دوست داری همان شوق و شور اولیه را برای کاری که انجام میدهی داشته باشی اما هر چه جلوتر میروی تعداد آن برانگیزانندهها برای ادامه کار کمتر و کمتر میشود بنابراین دنبال یک موتور محرک جدیدتر و قویتری میگردی و شاید در مقطع فعلی فیلمسازی برای من همان موتور محرک قدرتمند جدیدی باشد که بتوانم با آن دوران تازهیی را تجربه کنم.
خب این اشباعشدگی ممکن است در آینده دور یا نزدیک برای شهاب حسینی در زمینه فیلمسازی هم رخ دهد؟
نه به نظرم، داستان فیلمسازی خیلی وسیعتر است. نمونه موفقش هم کلینت ایستوود که در ۸۰ سالگی هنوز هم با شور و شوق فیلم میسازد و اتفاقا فیلمهای خوب و قابل قبولی هم کارگردانی میکند. شما وقتی با کلینت ایستوود و آثارش مواجه میشوید با خودتان میگویید این آدم قطعا فقط جسم پیری دارد و روح او هنوز تازه و جوان است.
روایتهای «ساکن طبقه وسط» از مسائل مختلف خیلی ساده بیان شده، شاید با توجه به موضوع انتظار میرفت همهچیز خیلی پیچیده و شاید چندلایهتر از این باشد اما زبانی که برای روایت انتخاب کردهیی کاملا ساده است، نمیدانم این را نقطه ضعف کار بدانم یا حسن آن. نظر خودت چیست؟
زمان زیادی برای پردازش تکتک روایتها در فیلم وجود ندارد. شما در کمترین زمان ممکن باید سادهترین و صریحترین حرفت را بیان کنی. اگر قرار بود هر کدام از این مباحث مطرح شده در فیلم را بسط و گسترش بدهم آن وقت حرفی که میخواستم بزنم را مجبور بودم به لایههای پنجم یا ششم ببرم. هر سکانس اندازهاش در فیلمنامه همان قدر است به همین دلیل مجبور بودم روایت ساده را انتخاب کنم تا بتوانم همه آن چیزی که میخواهم را بگویم. ضمن اینکه من دنبال هیچ نتیجهگیری خاصی نبودم و فقط دوربین با شخصیت اصلی فیلم همراه شده است. دوربینی که قرار است به شخصیت اصلی فیلم نشان دهد که بعضیها پیدا کردهاند آنچه را میخواستند و تو نتوانستهیی و سرگردانی، در فیلم به آن پیرمردی که در پارک نماز میخواند دقت کنید، آن پیرمرد آنچه میخواسته را پیدا کرده است. خدا حفظش کند استاد الهی قمشهیی را، یکبار در تلویزیون لطیفهیی تعریف کرد با این مضمون که یک بار ملانصرالدین کمانچه به دست نشسته بود، دستش را یک جا روی ساز گرفته بود و آرشه را فقط در همان یک جا عقب و جلو میبرد و صدایی ممتد و آزاردهنده از ساز درمیآورد، یکی به او رسید و گفت ملا چرا این جوری ساز میزنی؟ بقیه را نگاه کن، دستهای شان را بالا پایین میبرند، یک حرکتی میکنند، ملانصرالدین هم جواب داد که آنها هنوز پیدایش نکردهاند، من پیدایش کردهام، اینجاست! خب حق با ملانصرالدین است بعضیها پیدایش میکنند.
در دو سکانس احساس میشود در حال دعوا کردن مخاطبت هستی، یکی در سکانس اول و زمان گفتوگوی شخصیت اصلی با ناشرش بر سر مفاخر و گفتن آن دیالوگ بسیار خوب که: «مفاخر رو ولش کن، اونا در ایران یا سر دارن یا ته چاه» و یکی هم سکانسی که پسربچه روی قبر شخصی به نام «ژاله» تصویر یک زن جذاب و اغواگر را تصور میکند در حالی که «ژاله» تخلص یکی از چهرههای ماندگار ادبیات ایران است. آیا میتوان از این دو سکانس این برداشت را داشت که شهاب حسینی در حال یادآوری این نکته است که خیلی چیزها یادمان نیست و اصلا حواسمان نیست که چه داشتیم و چه داریم یا نه چنین تعبیری برای این دو سکانس کمی شعارگونه است؟
واقعا عمدی نداشتم که حتما این نکتهیی که میگویید مستتر در این دو سکانس باشد، تلاش من این بود که نقبی به همه برداشتهایی که یک انسان در طول زندگی میتواند داشته باشد بزنم، عمدی در انتقاد، نشانهگیری و شلیک کردن موضوعی به مخاطب ندارم چرا که من هم جزیی از همین مخاطبم. من هم در همین جغرافیا نفس میکشم و اتفاقات و تاثیراتش را نسبت به همین جا میسنجم، البته اگر مخاطب من واقعا این برداشت را از این دو سکانس داشته باشد خوشحال میشوم چون اینکه تو میگویی یک واقعیت است. مملکتی که اینقدر سابقه ادبیات حیرتآوری دارد چرا باید اینقدر فقر فیلمنامه جذاب در سینمایش وجود داشته باشد؟ مملکتی که اینقدر سابقه تاریخی جذاب دارد چرا باید کمبود داستان داشته باشد؟ هر وقت این حرفها را میزنی بعضیها میگویند نه عزیزم ایران از ابتدا هم ادبیات نمایشی غنیای نداشته است. خب عزیز من شما یکبار از اول تا آخر به خودت زحمت بده و شاهنامه را بخوان و ببین با یک فیلم طولانی یا یک سریال مواجه هستی یا نه. دقت کن که فردوسی چگونه در قالب شعر چنین بینظیر داستانهایش را روایت کرده آن هم به شکلی که تو با تکتک داستانهایش میتوانی در ذهنت تصویرسازی کنی. بله این انتقاد را همیشه به خودم و مردم سرزمینم وارد میدانم که آنقدر که منابع مالی و زیرزمینی و جسمی خودمان اعتبار و ارزش قایلیم، برای منابع انسانی قایل نیستیم. به تاریخ زندگی مفاخر این سرزمین را نگاه کنید به حقانیت این بیتوجهی پی میبرید.
در فیلم «ساکن طبقه وسط» ما مدام در حال تغییر زبان روایت هستیم، یک جا کمدی صرف است مثل دیدن رستم پشت ماشین، یک جا موضوعات کاملا تلخ و جدی میشود مثل سکانس خیانت و یک جاهایی همزبان روایت رنگ و بویی کاملا فانتزی دارد مثل نشان دادن نیوتن. این یک دست نبودن زبان روایت گاهی آزاردهنده میشود. چرا اینقدر تنوع را در زبان روایت فیلم انتخاب کردهیی؟
جوابتان را این گونه میدهم. تا به حال هات چاکلت فلفلی خوردهاید؟ یکی از خوشمزهترین هاتچاکلتهایی است که میتوانید خوردنش را تجربه کنید. هاتچاکلتی که درونش از فلفل سیاه استفاده میکنند. یا یک مدتی بستنیهای فلفلی در بازار عرضه شد که بسیار خوشمزه بودند. شاید هر کسی که این را بخواند بگوید فلفل سیاه و بستنی؟ فلفل سیاه و هات چاکلت؟ مگر میشود؟ بله شده و اتفاقا خیلی هم خوشمزه شده. من هم در «ساکن طبقه وسط» تلاش کردم از همه ابزارهایی که به عنوان یک فیلمساز در اختیار دارم تمام نقاط حسگر روح تماشاگرم را تحریک کنم حتی اگر این ابزارها به نوعی متناقض باشند. زندگی عادی شما هم ترکیبی از تمام اینهاست، تلخیها، تندیها، شیرینیها و شوریها. در زندگی عادی هم شما یک جایی میخندید، یک جایی گریه میکنید، به فکر فرو میروید، جدی میشوید، عصبانی میشوید و غیره و غیره. اگر شما از بیرون به زندگی خودتان نگاه کنید باورتان نمیشود که این همه حس متناقض را در زندگیتان دارید، خب روایت من در «ساکن طبقه وسط» هم نوعی تلاش برای جمع این اضداد است.
گریمها در «ساکن طبقه وسط» جز یکی دو مورد که به نظرم خیلی شبیه به شخصیتهای واقعی نبودند در باقی موارد بسیار خوب از کار درآمدهاند. تعامل شما به عنوان کارگردان با گریمور امتحان پس دادهیی به نام سعید ملکان چگونه بود؟
اولا که سعید ملکان عشق من است و با تمام توانش در این کار حضور داشت. در واقع او تواناییاش را در طبق اخلاص گذاشت اما این نکته مهم را بگویم که ما با سعید ملکان قرار نگذاشتیم که شبیهسازی کنیم چون شخصیت اصلی فیلم آن آدم نیست بلکه خودش را در قالب آن آدم تصور میکند. این تصور ریشهاش از کجا میآید؟ از سریال شوق پرواز. آنجا هم سعید ملکان گریمور بود و ما در مورد این موضوع خیلی با هم صحبت کردیم که من بشوم شبیه شهید بابایی یا المان او باشم. وقتی شدم المان شهید بابایی هر دو ارتباط بیشتری با گریم برقرار کردیم. به همین دلیل هم هر گاه در سریال ما به زمان حال میرفتیم و به خانواده شهید نزدیک میشدیم در پلانها عکسهای واقعی شهید بابایی را میدیدیم نه عکسهای من را. حتی در روزنامهیی که خبر شهادت شهید کار شده بود عکس واقعی ایشان بود. در «ساکن طبقه وسط» هم همین رویه را پیش گرفتیم. تمام گریمها بر مبنای تلقی شخصیت اصلی از آن شخصیتهای مشهور بود نه خود آنها. یعنی تماشاگر اگر چهگوارا را میبیند اول بگوید این چهگواراست ولی بعد به این نتیجه برسد که این همان شخصیت اصلی است که خودش را در قالب چهگوارا یا دیگر شخصیتها تصور کرده است. یعنی ما کاری کردیم که مخاطب احساس کند درون ذهن شخصیت اصلی فیلم است و گریمها باعث نشود که مخاطب از درون ذهن او بیرون بیاید.
با ساخت «ساکن طبقه وسط» وارد جرگه فیلمسازی شدی، جرگهیی که بسیار وسیعتر از بازیگری است و به همین دلیل جایگاه به مراتب بالاتری هم برایش قایل میشوند چون فیلمساز در حقیقت مغز متفکر یک اثر است. ورود تو به یک جایگاه بالاتر آیا خللی در بازیگریات ایجاد خواهد کرد؟ یعنی اگر کارگردانی قرار باشد بعد از این با شهاب حسینی به عنوان یک بازیگر همکاری کند آیا شهاب حسینی وجه کارگردانیاش را هم سر صحنه خواهد برد؟
نه واقعا. ته هدف ما در سینما غنیتر شدن گنجینه سینمای ایران است. کسی که بنای ذهنیاش را فیلمسازی میگذارد و نه صرفا کارگردانی یعنی میخواهد به رشد سینما کمک کند چه در قالب کارگردانی، چه بازیگری، چه طراحی صحنه، چه فیلمبرداری و اصلا در قالب هر آنچه از دستش برمیآید و میداند که از طریق آن میتواند به بهتر شدن یک اثر کمک کند. همین که تو سهمی در خلق یک اثر خوب داشته باشی به تنهایی بسیار مهم است و شهاب حسینی هدفش این است که هرجا احساس کند اثر خوبی در حال تولید شدن است از هر طریقی که بتواند و در هر قالبی که تواناییاش را داشته باشد در به سرانجام رسیدن آن اثر کمک کند. یعنی اگر من بدانم که در انتخاب بازیگر یا بازیگردانی اثر یکی از دوستانم میتوانم مثمرثمر باشم حتما کمک خواهم کرد و حضور خواهم داشت حتی اگر مهمترین کاری که از دستم برمیآید چایی دادن سر صحنه اثری باشد که احساس میکنم میتواند گنجینه مهمی در سینمای کشورم باشد دریغ نخواهم کرد. موضوع این است که خیلی قایل به این نیستم که در نتیجه مثبت یک کار تیمی پست و جایگاهم کجا باشد.
واقعا اینقدر دید وسیعی داری؟ خیلی شبیه شعار نشد؟
نه واقعا. تلاشم این است که این مسیری باشد که در آن قدم میگذارم. تا امروز هم هیچوقت سر هیچ کاری بازیگر صرف نبودهام که فقط یک قرارداد ببندم و هر روز که آفیش شدم بروم سر صحنه و فقط بپرسم آقا دیالوگ من کدام بود؟ چه باید بگویم و بعد هم بروم دنبال زندگیام، من مسوولیت هر کاری که در آن حضور داشتهام را از قبل پذیرفتهام و به عنوان یک تکنسین سر کار رفتهام، به همه کارگردانهایی که با آنها کار کردهام گفتهام که اگر نظر فیلمبردار و طراح صحنه و لباست وجاهت دارد پس برای نظر بازیگرت هم باید وجاهت و احترام قایل شوی، هیچوقت قبول نداشتهام که بازیگر بنشیند و کارگردان هرچه گفت عین ماشین مکانیکی اجرا کند به همین دلیل هم الان هم بعد از این تجربه فیلمسازی اگر سر کاری به عنوان بازیگر صرف بروم کسی تغییر خاصی در من نخواهد دید چون من هیچوقت بازیگر صرف نبودم.
در فیلم خودت هم با بازیگران همین برخورد را داشتی؟
نه اصلا. من فقط بازیگران را به درک فضای ذهنی اثر دعوت کردم و برایشان موقعیتی که میخواستم را تشریح کردم و بعد به آنها میگفتم این برداشت من است، من به این رسیدم حالا اگر شمای بازیگر به چیز بهتری میرسی بگو و من را غافلگیر کن چون در نهایت میخواستم فیلم بهتری ساخته شود.
شهاب حسینی «ساکن طبقه وسط» را به عنوان نخستین تجربه ساخت، اکران فیلم هم که آغاز شده است، زمانی که فیلم تمام شد و نتیجهاش را خودت اول از همه دیدی چه احساسی کردی؟
راستش سوال سختی است. بگذارید این?گونه جوابتان را بدهم که همه آثار هنری دارای شناسنامه تولد و هویت هستند و هویت اثر هنری به مراتب ماندگارتر از سازنده آن است و چقدر دوست دارم که این باور را در بین همه اهالی سینما جا بیندازیم که دوستان، کارگردان، بازیگر، صدابردار، فیلمبردار، تدوینگر و همه عواملی که در ساخته شدن یک پلان دخیل هستید یادتان باشد که این پلان ثبت میشود، یعنی همه ما میمیریم ولی این چیزی که میسازید هست و از بین نمیرود و مهمتر از همه اینکه به نام تو ثبت میشود پس حواست باشد چه میکنی، بنابراین زمانی که فیلم را دیدم فقط این امیدواری را در دلم به وجود آوردم که از طریق ساخت «ساکن طبقه وسط» توانسته باشم همان لذتی که شهاب حسینی از خواندن این فیلمنامه و موضوعش برده بود را به درستی انتقال و اشاعه دهم. این امیدواری من است اما خب در خلال صحبت هایم حتما فهمیدهاید که هیچوقت از خودم راضی نیستم و بعید هم هست بتوانم روزی به این رضایت درونی برسم. البته از این نارضایتی درونی راضی هستم. خیلی از فیلمهایی که بازی کردهام را وقتی میبینم حالم از خودم بد میشود و با خودم میگویم واقعا چرا این گونه نقشت را بازی کردهیی خب اگر این نارضایتی وجود نداشت شاید از یک جایی به بعد دیگر تلاشی برای بهتر شدن و جلو رفتن نمیکردم. این در مورد فیلمسازی هم صدق میکند، احساس میکنم «ساکن طبقه وسط» ورود به یک مسیری است که جلو رفتن در آن خیلی سخت است و امیدوارم همان عدم رضایت از خودی که در بازیگری باعث شد جلو بروم و انگیزه داشته باشم در فیلمسازی هم به وجود بیاید.