ویژه نامه سالگرد ناصر حجازی/ روزی که استقلال یتیم شد…

اختصاصی آبیته- علیرضا رازقی- در هلند پس از ۱۲۰ سال عصر شاهزاده ها به پایان رسید و دوباره نوبت به شاهان رسید. بالاخره یک مرد بر کرسی تکیه زد و این در حالی بود که مردم از این تفاوت به وجود آمده نسبت به سال های قبل، خوشحال بودند برای این که ملکه تکراریِ همیشگی را دیگر لازم نیست ببینند! خیلی ها از این دنیا رفتند و این روز باشکوه را ندیدند، اما بسیاری هم در این دنیا بودند و این لحظات شاد و خاطره انگیز را از دست ندادند. گاهی رویدادهایی که سبب شادی مردم می شوند به ندرت حادث می شود و از طرفی اتفاقات تلخی هم به ندرت و چندین سال یک بار روی می دهد و یاعث می شود موجی از غم، قومی از مردم را در بر بگیرد.

حال قصه عوض می شود و دوست داری نبودی و نمی دیدی از این قبیل اتفاقات تلخ را…

بچه که بودم آرزو داشتم این چرخ های کمکی دوچرخه ام روزی جدا شود و من هم بین رفقای هم محلی، انگشت نما نشوم و بتوانم بطور کامل روی دو چرخ تعادل خودم را حفظ کنم. پدرم روزهای تعطیل کمک می کرد تا پیشرفت کنم و موفق شوم اما همیشه گوشزد می کرد که تا کاملا ماهر نشوی، چرخ های کمکی برداشته نخواهند شد. بارها به زمین افتادم و زانو ها و کف دست پر از خون شد و پدر از اوج ناراحتی بر من غضب می شد اما می دانستم که دلش برایم سوخته است. در نهایت این چرخ ها کنار رفتند اما هنوز هم به کمک پدرم احتیاج دارم و خواهم داشت. در استقلال هم چنین پدری وجود داشت. هر موقع لازم بود بی ادعا کمک می کرد و منت بر سر فرزندان نمی گذاشت. اگر عصبانی هم می شد از روی دلسوزی بود وگرنه مهربان بودنش را که همه می دانند.

یک فرگوسن در فوتبال اروپا وجود دارد که هنوز به استفاده از افعال گذشته در رابطه با نشستن وی روی نیمکت عادت نکرده ام، اما چه کنیم که باید با نبودش، آوانس بگیریم. مردی که قبل از به دنیا آمدنِ خیلی از ما، بر روی نیمکت منچستر می نشست حال باید نیمکت ها، روزهای بدون او را تجربه کنند. گاهی اوقات در دنیا گویا یک اپوزیسیون ایجاد می شد و او را خسته کننده جلوه می داد، اما فرگی تلاش می کرد تا به جام برسد و به جام هم می رسید تا به دنیا ثابت کند بیماری قلبی هم مانعی بر سر راه او نیست. فرگی از همان روزهایی که پدرش در غرب اسکاتلند به کشتی سازی مشغول بود با روحِ سختی، آشنا شد و گویا این روحیه جام طلبی و تلاش را همان روزها فرا گرفته بود. او حتی به پدر استقلال نامه فرستاد و به اسطوره روحیه داد. گفت که تو هم باید مقاوم باشی. استقلال هم یکی مثل فرگی داشت.

فوتبال ایران تصمیمات عجیب یا غلط کم به خود ندیده است. از ساحلی و فوتسال گرفته تا بانوان! همه و همه دچار یک بلاتکلیفی همیشگی بوده اند و همواره چوب تصمیمات غلط مسئولان وقت را خورده و این تصمیمات غلط هیج زمانی به پایان نرسیده است. یک هفته ای مربی تیم ملی را تغییر می دهند و به یکباره می گویند پشیمان شده اند و کس دیگری را در نظر دارند. روزی تصمیم به انتقال تیم های ریشه دار به شهرستان ها می گیرند و روزی هم کادر موفق تیم ملی فوتسال را که نتایجی بی نظیر در جام جهانی کسب کرده، تغییر می دهند. با این تفاسیر نباید انتظار داشت که سنگربان سال های قبل تیم ملی به عنوان سرمربی این تیم، سکان هدایت را در دست بگیرد و به آرزویش برسد. تصمیمات درست در قبالِ مردانی پاک و درست گرفته می شوند. شاید مشکل اینجا بود که آن مرحوم بی مشکل بود! اهل لابی بازی نبود!

انگار برای قرار گرفتن در گروه سلاطین باید نوچه داشت! سواد کافی نداشته باشی و ادب هم که زیر صفر باشد. نه محترمانه سخن گفتن را و نه ادای کلمات را بلد باشی . اینکه در کنفرانس ها بدون مترجم حضور پیدا کنی و لیسانس مترجمی زبان انگلیسی داشته باشی به چشمِ این فوتبال نمی آید. این فوتبال فقط قدرت طلبی را می شناسد پس نباید انتظار داشت که سخنان ناصرخان این روزها درک شود. راست می گفت که: «بازیکنی نام و آوازه داشته باشد هیچ مشکلی نیست اما نام ها در زمین بازی نمی کنند…» اما معنی این جملات را خودش می فهمید و اطرافیان عاقل و عادلش و نه امروزی ها…

قبر پدربزرگم در کنار یک زمین فوتبال است! در واقع از این قبرستان های فوق قدیمی که گره خورده با یک زمین فوتبال خاکی که از خود قبرستان گویا قدیمی تر است! روز خاکسپاری پدر بزرگم بی تفاوت از این تناقض بسیار زیبا گذشتم و روز خاکسپاری مرحوم ناصرخان حجازی به یاد آن زمین فوتبال افتادم. چه راحت آن قبرها با آن زمین فوتبال به یکدیگر کنایه می زدند. ورزشکاران در آن زمین شاد بودند و گل می زدند و ما بالای سر پدربزرگم گریه ها می کردیم. چنین روزی برای ناصرخان هم گریه کردیم اما بیشتر از اینکه بخاطر نبودنش گریه کنیم به دلیلی گریه کردیم که فقط مخصوص شخصِ مرحوم حجازی است. مردم ایران برای آوازه و نام ناصر حجازی اشک نریختند برای مردی اشک ریختند که روزگاری بر روی نیمکت مربیگری و یا درون مستطیل سبز غوغا می کرد و دلشان را شاد می کرد. به خدا شاد کردن دلِ مردم، شخصیت می خواهد، ریشه می خواهد و صفتی می خواهد به نام مردمی بودن که آن مرحوم، این ها را یک جا داشت.

برخلاف این خاله زنک بازی های ستاره های کاغذی ایرانی که غیرت را به جا نمی آورند، ناصرخان آن روزها فوق ستاره بود. با غیرت، تمرین می کرد برای پیشرفت. حتی به تمرین منچستر هم رفت اما بی ثباتی فدراسیون فوتبالِ وقت و همزمانی با انقلاب ایران آن مرحوم را از این تیم انگلیسی دور کرد. خیلی دوست داشتم آن موقع ها با این دوربین دیجیتالی های امروزی بودم و یک عکس با آن پیراهن سبز رنگ که پرچم کره جنوبی روی سینه اش است با ناصرخان می گرفتم! شاید اینجوری اینقدر غصه نمی خوردم! آن عکس را می دیدم و به عنوان آخرین تصویر از مرحوم حجازی در مغزم ذخیره می کردم به جای تصویری که از مرورش آزار می بینم. اسطوره و دستگاه تنفسی؟ اسطوره و بیماری؟ چقدر سختی کشید که ۲۰ ماه هم مقاومت کرد اما دیگر شیرجه اش مانعی در برابر گل شدن و به هدف رسیدنِ این بیماری نبود…

روزی که استقلال یتیم شد همین امروز بود. همین امروز بود که خیلی ها ذکر می کردند: «ما را ببخش اگر به آرزوهایت نرسیدی…»


دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاه شما

گوگل یاهو!