اختصاصی آبیته- پیام خدابندهلو- استرس به اوج رسیده بود، در پنجاهمین دربی پایتخت. پرسپولیسیها پنج سال و نیم به استقلال نباخته بودند ولی فصل، فصلِ آن ها نبود. با یک بازی بیشتر یک امتیاز از استقلال عقب بودند. پروین یارانش را برای جبران فاصله به میدان فرستاده بود، چارهای جز تداوم رکورد شکست ناپذیری وجود نداشت. بازی به انتها میرسید که علی کریمی در موقعیتی حیرت انگیز قرار گرفت، تک به تک با هادی طباطبایی. میتوانست ورق آخرین دورهی لیگ آزادگان را به سود قرمزها برگرداند ولی یک سوپر واکنش از گلر با تجربهی آبیها، برای تبدیل رویای سرخها به کابوس کفایت میکرد. توپ به کرنر رفت و ضد حملهاش گل علیرضا اکبرپور بود که طلسم پنج و نیم ساله را شکست…
آبیها بعد از چند فصل ناکامی در لیگ و دربیها، حالا دوباره به سلطه رسیده بودند. اما خدا میداند و هواداران که آن ۱۶ دقیقه کذایی بعد از گل، چقدر سخت گذشت. اوتهای بلند علی انصاریان مهمترین شمایلِ آن لحظات بود. کسی فراموش نمیکرد در دربی قبلی هم چیزی تا پیروزی استقلال نمانده بود که همین اوتهای انصاریان تمام آرزوها را بر باد داد. میشد آرام روی مبل نشست و با خونسردی آن دقایق را پیگیری کرد، به شرطی که پیروزی تیمت بر رقیب سنتی، برایت اهمیتی اندازه سرنوشت شخصیتهای سریالهای تلویزیونی داشت!
سوت پایانِ پاس کواله ردومنتی یکی از لحظات به یاد ماندنیِ زندگیِ هر استقلالی است. جایی که کودکان آبی پوش اولین برد تیمشان در دربیها را دیدند و خندههای غرور آمیزشان را به صورت سرخها پرتاب کردند. جایی که پرچمهای آبی تکان میخوردند و پرچمهای قرمز به کنار سکوها پرتاب شدند، کنار مردان غم زدهای که «اشک» حاصل ساعتها حضورشان در سرمای اسفند در ورزشگاه آزادی بود. پرچمهای سرخ به پایین کشیده شده بودند!
حضور در میدان جنگِ «دربی» به عنوان تماشاچی هم کار سادهای نیست. ساعتها نشستن زیرِ آفتابِ داغ تابستان است یا یخ بسته شدن در زمستان. باران ببارد، برف ببارد، سنگ ببارد باید مدتها بر روی صندلیهای تنگش نشست. چه چیزی میتواند آدم را در این پادگان نگه دارد؟ صدای ممتدِ بوق و شیپور هم چون مارشِ رژه بد صدا و زمخت، گوشها را میخراشد و تک دقایق دور شدن از آن در سرویسهای غیر بهداشتی، راهِ نفس را میبندد. جمعیت چند ده هزار نفری داخل استادیوم مثل سِیلِخروشانی است که تو را از زمین میکَّنَد و به تهِ درّه میاندازد. تنها راه نجات تبدیل شدن به بخشی از این سیل است. باید مثل آنها باشی تا نابود نشوی! باید به رنگی دربیایی و برای نابودی رنگِ دیگر، فریاد بزنی. باید بترسی از رنگ حریف و از آن متنفر باشی. دربی یعنی تنفر را تمرین کردن!
دربی ۹۰ دقیقه است، ولی یک سال طول میکشد. یک نبرد طولانی مدت است انگار. هر ثانیه اتفاقی در کمین است که میتواند عیشت را به هم بزند و یا خود پهن کننده بساطِ جشن باشد. پس ثانیهها به شمارش درمیآیند و تو هر لحظه میترسی. میترسی از یک اشتباه، از یک لحظه غفلت، می ترسی از مرگ! نه این ترسها را گریزی نیست، چون اگر نباشند هیجانی هم نیست، شور و شوقی هم نیست، و خوشحالی هم بی معنا خواهد بود. باید طعمِ اشکهای پس از باخت تیمت را چشیده باشی تا بتوانی شیرینی بردش را مزه مزه کنی. باید با شوتِ کریم باقری در جایت خشک شده باشی تا با گلِ دقیقه ۹۱ فرهاد مجیدی، به پرواز دربیایی. باید رقصِ پرچمهای سرخ را از پسِ آب چشمانت نظاره کرده باشی تا خروش دوباره دریای آبی را نشانِ قرمزها بدهی.
دربی آخرِ زندگی است؛ برای آنهایی که به دربی بازی عادت کردهاند. میتواند بهترین روزِ زندگی هوادار باشد و میتواند بدترین. میتواند او را مقابل دوستانش سر افراز کند و میتواند سرافکنده. میتواند شیرینی دادن به اطرافیان را باعث شود و میتواند راضی نشدن به خوردن شیرینی برد حریف! توپِ قلقلی سرخ و سفید و آبی به زمین میخورد و شبِ دهها میلیون فوتبال دوست را سرخ میکند یا آبی! ولی سفیدی در کار نیست، پرچم سفیدِ صلح وجود ندارد! این جنگی است مثل موش و گربه از ابتدای خلقت!
باز هم شبِ دربی. باز هم فکر و خیال و رویابافی و تصویرسازی ذهنی از دربی در شبِ آن. در ذهنِ دختران و پسران و زنان و مردانی که جنگجویانشان را تصور میکنند که هر حرکت آنها برای همیشه در تاریخچه دربیها ثبت و یادآوری میشود. و داستان دربی را هیچ نسلی گریزی نیست، با استرس و ترس و مرگبار بودنش.