پائیز آمد
پاییز آمد در میان درختان؛ لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد!
خورشید از غم با تمام غرورش
پشت ابر سیاهی عاشقانه به گریه می نشیند!
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران می روم به گلستان؛
همچو عطر اقاقی؛ لابلای درختان می نشینم!
باشد روزی، به امید بهاران؛ روی دامن صحرا لاله روید!
شعر هستی بر لبانم جاری؛ پُرتوانم آری!
می روم در کوه و دشت و صحرا!
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در طوفان؛ در کنار یاران، مینوردم!
دارم امید که نهد روزی؛ صحنهی کوهستان
بر روان و جانم
پاکی این کوه و دشت و صحرا
باشد روزی برسد به جهان؛
شعر هستی بر لب
جان نهاده برکف؛ جان انسانها را؛ در نوردم!
رهپیمای قلهها هستم من
راه خود در طوفان؛ در کنار یاران، مینوردم!
در کوهستان یا کویر تشنه، یا که در جنگلها
رهنوردی شاد و پراُمیدم
شعر هستی بودن و کوشیدن؛ رفتن و پیوستن، از کژی بگسستن…
«جان فدا کردن در راه حق است».