داستان کوتاه چریکی به اسم چمران


داستان کوتاه

چریکی به اسم چمران



نویسنده: مهدی بیرانوند (روژمان)

مصطفی سلاحش را برداشت و کلاه برت خود را برسر گذاشت و راهی منطقه عملیاتی شد. او بعد از طی کردن دوره های آموزشی جنگ چریکی به لبنان آمده بود، تا جنبشی چریکی بر ضد صهیونیست ها تشکیل دهد. او توانسته بود دکترای پلاسما از دانشگاه ” برکلی” آمریکا دریافت کند.

وقتی رسید چندتن از چریک ها مشغول شناسایی بودن، مصطفی پرسید: چه خبر دلاورا..خسته نباشید، صهیونیست ها درچه حالن؟ یکی از چریک ها در جواب گفت: دکتر دشمن در حال مین گذاری مزارع کشاورزیه.

مصطفی گفت: نمیشه که دست روی دست گذاشت و نگاشون کنیم. باید اونا رو دور بزنیم و به آنها حمله کنیم و به اجبار اونا رو وادار به عقب نشینی به سمت همین مزارع مین گذاری کنیم.

مصطفی با دوربین نگاهی به موقیعت منطقه و دشمن انداخت، او گفت: باید راه بیفتیم و درسی حسابی به این خونخوارا بدهیم. مصطفی و دیگر چریکا راه افتادن، آنها درمیان راه به مردم محلی برخوردند.

یکی از دهقان ها فریاد زد: زنده باد فلسطین…درود بر دکتر مصطفی چمران، خدا همراهتون باشه.بعداز گذشت یک ساعت آنان به روستای کوچک رسیدند.روستا آرام بنظر می رسید انگار کسی آنجا زندگی نمی کرد. مصطفی مشکوک شد و اسلحه اش را آماده شلیک کرد و گفت: این روستا یکم غیر معمول بنظرمیاد..اینجا ناامنه.

 یکی از چریک ها گفت: دکتر اگه اجازه بدی گشتی توی روستا بزنم. مصطفی گفت: باید خیلی مراقب باشی سعی کن زود برگردی. بعداز گذشت دقایقی چرک نفس زنان آمد و گفت: دکتر…دکتر..صهیونیست های لعنتی همه ی اهالی روستا رو تیربارون کردن و اونا ور توی گودال پشت روستا انداختن.

 مصطفی سخت خشمگین و ناراحت شد و گفت : بخدا قسم این حیوونا رو  نباید زنده گذاشت، معطل نکنید.. .نباید بیشتراز این وقت تلف کنیم، راه بیفتید..عجله کنید.

بعداز طی کردن مسافتی توانستند دشمن را دور بزنن و درست پشت سرآنان قرار گیرند. مصطفی گفت: اونا ده یازده نفرن و ما پنج نفریم، هرکدوم از ما باید دقیق شلیک کنیم و مرتب آتیش روی دشمن بریزیم. باید اونا رو خوب بترسونیم و خوب درگیرشون کنیم…تافکر کنند یک گردان با اونا می جنگه.

مصطفی هریک از چریک ها را به محلی فرستاد تا استتار کنند.او بالای درختی رفت و فرمانده دشمن را هدف گرفت و کمتر از یک ثانیه او را نقش بر زمین کرد. چریک های دیگر نیز بر روی دشمن آتش گشودند. دشمن غافلگیرشده بود و نمی دانست از کدام سو می خورد.

سرباز صهیونیستی فریاد زد…پدرمون درآمد..ما توی تله افتادیم. مصطفی به سرعت از درخت پایین آمد و با چند شلیک نامنظم مسافتی را طی کرد و خود را پشت تخته سنگی رساند و  فریاد زد: امونشون ندید..حمله کنید دلاورا…حمله کنید و آتش به روی دشمن گشود.

 درگیری خونینی به راه افتاد.چندتن از سربازان دشمن و یکی از چریک ها کشته شدند. مصطفی با پرتاپ نارنجکی بسوی دشمن توانست دقایقی آنها را سرگرم سازد. او از این موقیعت استفاده نمود و از پشت تخته سنگ بیرون پرید و دشمن را به گلوله بست و فریاد زد: تعقیبشون کنید..به  پیش.

چریک ها در حالیکه دشمن را زیر آتش گرفته بودند به تعقیب دشمن پرداختند. مصطفی توانست با جنگ و گریزی دشمن را وادار به مزارع کند. با ورود اولین سرباز به مزارع، صدای انفجار برخاست و ابری از دود و آتش در آسمان پدید آمد.

مصطفی گفت:کسی اونارو تعقیب نکنه…شلیک نکنید.اونا خودشون توی زمین های مرگ افتادن…دیگه نیازی به شلیک نیست. این جزای همه ی استعمارگران و ظالمائیه که صلح و آرامش مردم روبه هم میزنه…

اونا عاقبت توی آتیشی که خودشون روشن کردن میفتن و میسوزن… 

نویسنده: مهدی بیرانوند (روژمان)


دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاه شما

گوگل یاهو!