اختصاصی آبیته- مطهره قریشیان– رویایی قابل دسترس داشتم و به کمک دوستان می رفت تا با وقوعش بهترین خاطره شود، اما هر بار این واقعه به تأخیر می افتاد. هنوز هم دیر نیست اما کمی دلسرد شده ام، می ترسم، می ترسم از پاهایی که در این راه سست شدند. لب مرز است، پنج قدم تا آسمانِ شب بیشتر نیست، یک ستاره آن بالا چشمک می زند، چشمک که چه بگویم ما را با شوق تمام فرا می خواند، نمی خواهی پاسخ این مهرش را با به پایان رساندن این راه بدهیم؟ همیشه در این مسیر از تو توقع داشتم تا به راحتی از تمام فراز و نشیب هایش عبور کنی و در آخر راه به احساس غیرقابل تصورش برسی؛ لحظه ی چهره به چهره شدن با یک ستاره، اما هر سال به بهانه یک مشکل، در نقطه ای از راه، متوقف شدی و من هم با هیچ روشی نتوانستم تو را یک قدم دیگر پیش ببرم.
نمی دانم تو او را می خواهی به ستاره های خودت اضافه کنی یا اینکه ستاره هایت را به او برسانی اما لحظه ی دیدار ستاره های زمینی با ستاره ی آسمانی پس از مدت ها دوری چه شیرین است؛ تو هم فرهاد را داری هم خسرو، بگذار هر دو به این دیدار شیرین برسند، این بار فرهاد موفق تر خواهد بود، چرا که در این داستان سرنوشت فرهاد تلخ نیست!
به عقب که بنگری هنوز جای پایت پیداست، گاهی پا روی لبه پله گذاشتی و به سختی خود را به بالا رساندی، نردبام آسمان با دیگر نردبام ها تفاوتی دارد، هرچه پیش می روی ارتفاع پله ها بیشتر می شود و اینگونه حرکات خطرناک تر، یک در میان گذراندنشان غیرممکن و شک، مساوی ست با افتادن. ابرها دیگر آن قدرت بچگی را ندارند که اگر افتادی سر بربالین نرم و مهربانشان بگذاری، تا خودِ زمین میروی، حتی پائین تر از جایی که شروع کردی.
اما نه! این بار دیگر نوبت توست که یک راه زیبا را تا آخر همراهی کنی…