آگهی تسلیت بی نام / ناصر ملک مطیعی


ناصر ملک مطیعی خزیده بود گوشه تنهایی خودش، سال ها بود همان جا
به خودش فشار می آورد آلزایمر بگیرد. اما امان از بچه های تخص که می پرسید
«آقا فرمون، از جوونی هات بگو»

عصر ایران؛ روح الله صالحی-
از جوانی پدر بزرگ که می پرسیدیم، یک چشمش اشک می شد چشم دیگرش، خودش می
گفت آب مروارید است بعد کز می کرد کنج مهتابی خانه و هیچ نمی گفت.

این که «از جوانیت بگو» انگار چند سی سی
داروی پیری زود رس داشت. پدر بزرگ را یاد جوانی اش می انداخت که زیربازارچه
به وقت کوفتن آهن سپری شده بود و حالا کسی زخم دست هایش را مرهم نمی گذاشت
و بگوید: «خدا قوت»

خبر رسید که ناصر ملک مطیعی هم رفت. انگار
این دهه، دهه مرگ غول هاست و غول هایی که دهه چهل و پنجاه در اوج ایستاده
بودند از فرهنگ شریف گرفته تا غلامحسین ساعدی و حتی سمندریان که یکی یکی
دارند پاشنه کفش را می کشند از پیچ بازارچه می پیچند سمت غسال خانه و بعد
برنمی گردند.

نسل من، ناصر ملک مطیعی را روی پرده سینما
ندید، ناچار پنجره را پتو زدیم و فیلم جاسازی شده زیر پیراهن را توی
دستگاه گذاشتیم و هر نیم ساعت یک بار مجبور بودیم هد ویدئو را با اسکناس
هزار ریالی پاک کنیم صرفا برای همین که بگوید:« قیصر، کجایی که داش‌ت رو
کشتن» و ما کیف کنیم از این که دوره قهرمان ها تمام نمی شود.

ناصر ملک مطیعی خزیده بود گوشه تنهایی
خودش، سال ها بود همان جا به خودش فشار می آورد آلزایمر بگیرد. اما امان از
بچه های تخس که می پرسید «آقا فرمون، از جوونی هات بگو»

یک بار گفتند برگرد سینما و فرش قرمز برایت پهن کرده ایم اما بعد نگذاشتند و تکذیب شد و…

یک بار دیگر برای مصاحبه تلویزیونی نزدیک بود کسی چاقو بخورد و بعد اجازه پخش نگرفت.

پیرمرد داشت شمعدانی ها را آب می داد این ما بودیم که وادارش کردیم بیاید وسط بازارچه و یادش بیفتد زخم های پشت کتفش را نبسته است.

زخم های قایم کرده وقتی آدم یادشان می افتد ناسور می شوند و وقتی ناسور شدند دیگر از کسی کاری بر نمی آید.

زخم ماجرا این جاست دوره غول ها داشت به اوج می رسید که گفتند از قطار پیاده شوید و هیچ کس نگفت این همه تجربه روزی به کار آید.

تا
دلت بخواهد اهل هل دادن و پایین انداختن هستیم و بچه های بی صدا و تنبل و
گوشه نشین را گذاشته ایم بمانند چون نق نمی زنند و دست و پا گیر نیستند.

حذف راحت تر از جذب است، جذب زحمت دارد که
مخالف و متضاد را بخواهی تحمل کنی بخواهی هم فکر کنی و هزار خواستن دیگر،
اما حذف یک کلمه است و انگار وجود ندارد.

ما مسلط شده ایم به پیام
تسلیت فرستاد، کاری ندارد فقط اسم اول را عوض می کنی و چند واژه مثل این ها
را ردیف می کنی:«بی نظیر،درجه یک،وارسته،یگانه دهر،با اخلاق و…» بعد می
فرستی تا در جلوی تابوت قرائت شود
از هیچ پیرمردی که کز می کند کنج
مهتابی خانه و عادت دارد شمعدانی ها را آب بدهد نپرسید:« از جوانیت بگو »
شاید او هم دارد خودش را به آن کوچه می زند که آلزایمر بگیرد.


دیدگاه خود را بنویسید

دیدگاه شما

گوگل یاهو!